آیینه و صبح
جوابم کرده اند
روز را
در ملافه ای زیر سرم دارم
خورشید که می رود
بی خویشتنی ام را می پوشم
و راه می افتم
تا بر کاناپه ها
که جاشوان
عرقهاشان را
فنجان فنجان خشکانده اند
دریا را جرعه جرعه بنوشم
*
ناطور صبح که می رسد
تشنگی ام کنارم نشسته است
می روم
خورشید که رفت
بر می گردم.
بندرعباس 1375